فرهنگ امروز/ شهریار صادقی: نشست «فلسفه و رسانه» با حضور دکتر رضا داوریاردکانی، منوچهر صدوقیسها و دکتر احمدرضا معتمدی با موضوع نقد و بررسی فیلم «آلزایمر» ساخته شده در سال ۱۳۸۹، در دانشگاه صداوسیما برگزار شد. در این سلسله نشستها که با تلاش دکتر احمدرضا معتمدی برگزار میشود، پیشتر فیلمهایی همچون «سولاریس» و «راشومون» پخش و بررسی شدهاند. در آغاز این نشست احمدرضا معتمدی گفت که قرار بر پخش و نقد «آلزایمر» نبوده، اما بنا بر دلایلی این تصمیم گرفته شده.
احمدرضا معتمدی: چرا گمگشتگی؟ چرا مسخ؟
آن چیزی که در آثار متفکران غرب در سدهی گذشته ملاحظه میکنیم، طرح گم شدن انسان، بحران هویت و استحاله و استیصال ذاتی انسان است که در آثار کافکا، کامو، برشت و دیگران فراوان دیدیم.
پرسشی که ما در آلزایمر بهصورت مضاعف بیان کردیم این بود: چرا گمگشتگی؟ چرا مسخ؟
البته در آن آثار فقط به گمگشتگی اشاره نشده، بلکه به چرایی هم اشاره شده است؛ مثلاً بخش دوم مسخ، داستان جستوجوی علت مسخ است و گفته میشود علت نفرینشدگی گرگوار سامسا روزمرگی است، در بخش سوم است که سامسا میفهمد که از این دگردیسی گریزی ندارد. این سرنوشت محتوم که شخصیت به شکل حشرهی زشتی درمیآید، کنش دراماتیک است برای سیر درونی و تبیین دلایلی که بشر امروز به این استحالهی نوین دچار شده است.
در آلزایمر ما میخواستیم از چرایی این استحاله صحبت کنیم، یک فراموشی که بشر امروز به آن دچار شده است. قهرمان قصه دچار آلزایمر نیست، آزمایش هم میگوید که این تروماست، ضربهی مغزی است. یک فراموشی جدیتری هست؛ یعنی ما آلزایمر را به همان مفهوم زوال خرد گرفتیم که ترجمهی اصلی این بیماری است، خردی که پیشتر دو جنبه داشت: جنبهی معرفت حضوری و هم جنبهی معرفت حصولی؛ معرفت حصولیای که مبتنی بر معرفت حضوری بود. در دانش امروز هم برگسون دوباره بحث معرفت شهودی را مطرح میکند، عرفا و متفکران خودمان هم کمابیش به این بحث پرداختهاند.
پرسش اینجاست: منی که گم شدم متعلق معرفت حضوری هستم یا معرفت حصولی؟ یعنی ما با آزمایش DNA داریم دنبال من گمشده میگردیم یا متعلق معرفت حضوری اصولاً یک چیز دیگری است؟
دکتر داوری: ما مردم توسعهنیافته بیشتر درگیر آلزایمر هستیم
فیلم چیزی نیست که سلیقهی شخص باشد؛ مثلاً بگویند فیلم را برای نخبگان ساختهاند، فیلم را برای نخبگان نمیسازند. بعضی فیلمها آن جاذبهای را که باید، ندارند. داستاننویسهایی مثل بالزاک، داستایوسکی هستند که بعد از چند صفحه خواننده را با خود میبرند و نمیتوانی داستانهایشان را زمین بگذاری؛ در واقع دیگر این شما نیستید که انتخاب میکنید که مثلاً بالزاک بخوانید یا نه.
البته تفاوت هست؛ مثلاً ممکن است عدهای حوصلهشان از آلزایمر سر برود، اما داستان آلزایمر روان است و میشود دنبال کرد که داستان به کجا ختم میشود.
در این فیلم همه به نوعی آلزایمر دارند. در این فیلم دو نوع آلزایمر وجود دارد: یکی آلزایمری که تروماست؛ آلزایمری که گرچه شخص خبر ندارد اما همه میدانند، حتی زنش هم منکر این نیست. این آلزایمر بد است، درد است، بیماری است و به آسایشگاه روانی میکشد. آلزایمر دیگری هم هست که همه به آن مبتلا هستند و با آن زندگی میکنند؛ وقتی در پایان آلزایمر را میپذیرند و روی آن صحه میگذارند، کارها از سر گرفته میشود، شیشهگری شروع به کار میکند.
وقتی سی سال برادر باشی و [برادرت را] نشناسی آلزایمر بدتری است، برادری که خواهرش را که با او بزرگ شده شکنجه میکند هم آلزایمر دارد، آلزایمر آنها شدیدتر از امیرقاسم است، وقتی با زن و دخترش مواجه میشود عکسالعملش طوری است که انگار به یاد میآورد، انگار حافظهاش بهکلی از بین نرفته است. نکتهای که باید توجه کرد این است که امیرقاسم میتواند کار بکند، هنرمند است، دیروز و پریروز را ندارد، فردا را هم قطعاً ندارد، ولی امروز را زندگی میکند. زندگی سراسر آزمایش است، جهان آزمایش است، ایمان آزمایش است.
زآزمایش است. آزاهلایمان همه در خوف دم خاتمتند/ خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو
جور دیگری به قضیه نگاه کنیم، یک نوع آلزایمر هست که همیشه و همهجا بوده، اگر نباشد چرخ زندگی نمیچرخد.
استن این عالم ای جان غفلت است/ هوشیاری این جهان را آفت است
این آلزایمر باید باشد تا این چرخ بگردد. مردم گرفتار آلزایمر هستند، اما کاری به آن ندارند. در برابر این آلزایمر، افراد دو گروه میشوند: ۱) گروه آسیه که اندک، تنها و غریبند، غریبتر از امیرقاسم. در آلزایمر، آسیه زنی است که متذکر است، البته اهلذکر تعبیر مناسبی نیست، زنی است که تذکر دارد و تذکر میداد. تذکر درد است و این تذکر همیشه هست، غلبه با آلزایمر است، البته اینطور نیست که آلزایمر بیاید و فراگیر شود و هیچکس بیرون از دایرهی این آلزایمر نباشد: انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون. روحانی فیلم جایی میگوید: کاش ما همچنین اعتقادی داشتیم، یا اعتقادی اینچنین داشتیم.
زندگی سراسر آزمایش است، جهان آزمایش است، ایمان آزمایش است.
زآزمایش است. آزاهلایمان همه در خوف دم خاتمتند/ خوفم از رفتن توست، ای شه ایمان تو مرو
۲) گروهی که بهشدت مبتلا به آلزایمر هستند و گمان میکند که در عین هشیاری هستند؛ این آلزایمر مصیبت است که همهی جهان مخصوصاً جهان توسعهنیافته بیشتر دارد به آن مبتلا میشود. فکر میکنیم غربِ غرق در مادیات گرفتار آلزایمر است، اما ما مردم توسعهنیافته بیشتر درگیر آلزایمر هستیم.
این آلزایمر بدی است، ناشی از فلسفه است. فلسفه ما را به آلزایمر دچار میکند، گرچه میتواند رهاییبخش باشد، اما میتواند مبتلا به آلزایمر کند. هر علمی کمش مفید و بیشترش مفیدتر است. فلسفه کمش گمراه میکند، اگر کم و در جای خودش خوانده نشود.
جهان ما جهان تکنیک است، آنچه جهان را راه میبرد تکنیک است. ما وابستهی تکنیک هستیم، ما همه بر زرادخانههای اتمی خانه ساختیم، پناه همهی ما تکنولوژی است، حتی وقتی به زبان میآوریم از هرچه بگذریم از تکنولوژی نمیگذریم، نمیدانیم که پشت و پناه ما تکنولوژی است. ما همه دچار غفلت هستیم.
ابتلا به آلزایمر مهم نیست، این بد است که خبر نداریم، بد این است که همه نسخهی نجات در دستمان است، همه راه درست را میدانیم. اما آسیه میگوید: من با چشمم دارم میبینم، کاغذ به من نشان میدهی؟
ما چنین حضوری نداریم، ما کی وقت حضور داریم وقتی یکسره به تکنولوژی مشغولیم؟ تحقیقی در باب تأثیرات تکنولوژی نشده، چون نباید بدانیم، چون ممکن است دورش بیندازیم، چون باید فراموشی و آلزایمر باشند.
*****
نخواهیم که فیلم برای ما فلسفه بگوید، فیلمسازی که میخواهد درس فلسفه بدهد، برود کلاس فلسفه درس بدهد. خیلی از فیلمسازها فیلسوف هستند، اما در فیلمشان فلسفه نمیگویند، فلسفه را پشتوانهی دیالوگها و حرفهایی میکند که باید معرف شخصیتها باشند.
کار هنرمند با کار فیلسوف تفاوت دارد؛ کار هنرمند به اول کار فیلسوف شباهت دارد، کار دومشان به هم شبیه نیست، کار اول فیلسوف یافت است.
ما دو نوع عقل داریم: یکی عقل بسیط و یکی عقل تفصیلی؛ با عقل بسیط مییابیم. ارسطو چیزی را مییابد فیلسوف میشود، نه اینکه وقتی بسط میدهد فیلسوف میشود، آنچه را مییابد فیلسوف میشود، حالا عجالتاً یافتهاش را بسط میدهد؛ اینجا کمابیش کارش با کار هنرمند شبیه است؛ یعنی با عقلی که با دیگران میتواند مشترک باشد، چیزی را که یافته بسط و توضیح میدهد.
اهلهنر مییابند، اما در زبانشان یافت بیشتر حضور دارد. زبان اهلهنر زبان استدلال نیست و با زبان فلسفه تفاوت دارد، زبانش زبان خاصی است که من دوست ندارم بگویم زبان عواطف است، این حرف درستی نیست که بگوییم هنرمند با عواطف کار دارد و فیلسوف با عقل؛ من تقسیم عقل و عاطفه را نمیفهمم.
*****
حرف این فیلم را سه نوع میتوان نقد کرد: ۱) نقد همدلانهای است که با نویسنده و کارگردان فیلم داریم؛ بگوییم دنیایی را تصویر کردی که در آن جماعت به آلزایمر مبتلا شدهاند، بیشتر از آنچه مولوی لازم میدانست، این غفلت از حق است، جهانی که به آلزایمر و غفلت دچار شده از حق و حقیقت غافل شده و بدترین نوع است ... اما اینکه گفته میشود بدترین جهانهاست، من اعتقاد ندارم.
۲) اینکه بگوییم زندگی همین است، علم است، تکنیک است، لذت است، رفاه، لیبرالیسم، سوسیالیسم و دموکراسی است. دیگر چه میخواهید؟ میخواهید نقد کنید؟ بکنید. در دنیا ظلم هست، فساد هست، ناروایی هم هست؛ این هم حرفی است، حرف بدی هم نیست، این حرف در سینما بیشتر خواهان دارد.
۳) نقد وحشتناک این است که بگوییم جهان کنونی در غفلت و آلزایمر شدید است و دارد به درکات سقوط نزدیک میشود و من هستم که عین هوشیاریام و شما بهعنوان فیلمساز بد کردید که گذاشتید روحانی فیلم آزمایش را قبول کند.
اول اینکه بد است که فیلم را به چشم یک منبع ثبت و رد در نظر بگیریم. فیلمساز میخواسته بگوید من یک درک دارم که شما دارید آن را میبینید، دفتر صوفی کتاب وعظ نیست، فیلم بیانیه نیست، فیلم زندگی است.
دوم اینکه ما هیچیک عین آگاهی نیستیم، ما آگاهیم و غافلیم، بعضی کمتر و بعضی بیشتر.
همهی جهانها غفلت داشتند، جهان کنونی بیشتر از همهی جهانها غفلت دارد. آن چیزی که مدنظر کارگردان بوده، ایمان است. به نظر من این جهان ازاینحیث بیشترین غفلت را داشته و کمتر از همهی جهانها ایمان دارد.
اختلاف من با دکتر معتمدی اینجاست: من طرف آلزایمریهایی هستم که با آلزایمرشان زندگی میکنند و خبر ندارند و یا کاری با آلزایمر ندارند؛ اما گاهی حس میکنم دکتر معتمدی طرف آلزایمریهایی است که اصلاً خبر ندارند.
صدوقیسها: عقل خوب است، اما در ساحت خودش
من اینجا هستم چون دکتر معتمدی از من خواستند در باب علم حصولی و علم حضوری مقداری صحبت کنم.
بنده اهلفیلم نیستم، اما در این فیلم و جایی که آسیه میگفت «من میبینم»، تصمیم گرفتم در باب این «دیدن» صحبت کنم.
معروف است که تنها وسیلهی ادراک عقل است، لااقل در ساحت فلسفه اینگونه است. میگوید تنها قدرت دراکهای که انسان را به حقایق میرساند عقل است؛ خود عقل میگوید باید در این حرف تأمل کرد.
فلسفهی رسمی ارتباطش را از کجا میگیرد؟ فلسفهی رسمی یعنی فلسفهی استدلالی؛ استدلال منتهی میشود به لااستدلال. ارزش صحت مسائل فلسفی در این است که منجر به بدیهیات شود، مسئلهی مطابق واقع در ساحت فلسفه مسئلهای است که در مقام تحلیل منتهی بشود به بدیهیات و ادراک بدیهیات هم استدلالی نیست، بدیهیات مبنای ادراک حقایق و استدلال هستند.
بدیهیات را اگر بخواهیم استدلال یا اثبات کنیم، دیگر بدیهی نیست. وقتی در تحلیل، مسئله را تبدیل به بدیهی میکنیم استدلال تمام میشود، استدلال منتهی میشود به لااستدلال.
بنده در قرآن به این داستان رؤیت برخورد کردهام؛ وقتی آسیه میگوید «من میبینم»، دقیقاً این آیه برای من مجسم شد: افتمارونه علی ما یری، آیا او را دربارهی چیزی که میبیند به شک میاندازید؟
اعتراض من این است: فلسفهی رسمی و فلاسفه در طول تاریخ ظلم بزرگی به انسان و معارف انسان کرد وقتی معرفت را منحصر به معرفت عقلانی کرد؛ به این دلیل که اگر بناست معرفت صرفاً عقلانی باشد، عقلانی منتهی میشود به لاعقلانی که بدیهی است.
بنده با یک نگاه گذری در قرآن به ۳۳ مبدأ ادراک برخوردم که یکی از آنها عقل است، یکی از آنها رؤیت است، در رؤیت استدلال معنی ندارد. مگر علم کارش این نیست که غایب را حاضر کند؟ من این را نمیشناختم، از من غایب بود، من هم از او غایب بودم؛ شناختم، من برای او حاضر شدم و او برای من حاضر شد. در مقام حضور من باید روی این استدلال کنم، اینکه منتهی میشود به تناقض؛ یعنی حاضر است و میخواهیم حاضرش کنیم؛ این اجتماع نقیضین است، این منتهی میشود به تناقض.
چرا باید در طول تاریخ بقیهی پنجرههای ادراک را ببندیم و یکی را باز کنیم و بگویم فقط عقل؟
عقل خوب است، اما در ساحت خودش، نمیشود اطلاق به عقل داد. اگر عقل مطلقاً قوهی دراکهی مستقل است، بیاید ببیند و استدلال هم بکند، مزهها را تشخیص بدهد، ببیند، بشنود، ولی نمیتواند رؤیت کند و بشنود؛ اما این نفس عقل نیست، اشکال از ماست، ما عقل مقید را عقل مطلق کردهایم و این مطابق واقعیت نیست. امیدوارم روزی همهی پنجرهها به روی ما گشوده بشود.
دکتر داوری: وقتی میگوییم عقل، عقل معانی مختلفی دارد
اگر من گفتم عقل، عقل را خیلی شامل گرفتم. وقتی میگوییم عقل، عقل معانی مختلفی دارد. مولوی از عقل حرف میزند، از عقلِ عقل، از عقلِ عقلِ عقل. وقتی من به جای ادراک گفتم عقل، مرادم اینچنین معنیای از عقل بود.
من پنجاه سال است میکوشم همین حرف دکتر را تعلیم بکنم. من راسیونالیست نیستم، معتقدم نباید از تقدم عقل یا ایمان حرف زد: اتصالی بیتَکَیّف بیقیاس/ هست ربالناس را با جان ناس. با آن اتصال بیتکیف بیقیاس است که همهی پنجرههای ادراک باز میشود، منجمله ادراک عقل که اگر نباشد، عقل هم نخواهد بود.
دکتر معتمدی: علم حضوری واسطهای ندارد
کارین استفان در توضیح معرفت شهودی که برگسون مطرح کرده، میگوید: این شهود، معرفتی است اصیل که از مفاهیم و مقولات و چارچوبهای ذهنی فراتر میرود و با خودش مواجه میشود.
این جملهی ملاصدرا، «العلم بالشیء الواقعی قدیکون نفس وجوده العلمی، نفس وجوده العینی»، یک ادراک بیواسطه است. دیگر اینکه ما در علم حصولی بحث مطابقت داریم، چون یک تصوری پیش میآید، تصویری این واسطه هست، صورتی از شیء نزد ما هست، ما آنجا علم حصولی را تقسیم میکنیم.
علم حضوری واسطهای ندارد، مُدرَک بدون واسطه درک میشود، خطا در آن راه ندارد.
هرچند وقتی دکارت گفت: میاندیشم پس هستم، به نظر میرسید دارد به یک بداهت عقلی اشاره میکند، اما این مسیر، مسیر دیگری شد. بقیه آمدند و گفتند استدلال است، شیوهی استدلال است، درحالیکه خود دکارت گفت استدلال نیست.
دکتر داوری: جهان هیچوقت با فکر صرفاً بشری ساخته نمیشود
«من میاندیشمِ» دکارت استدلال نیست، میخواست بگوید هستی من، اندیشیدن و خودآگاهی من است. وجود آدمی در خودآگاهی اوست، خودآگاهی او خودآگاهی موجودی است که در مرکز زمین ایستاده و سازندهی زمین و آسمان است، وگرنه اگر خودآگاهی را به معنای عام بگیریم خودآگاهی همیشه بوده است.
اگر فلسفهی غرب را فلسفهی خودآگاهی معنی کنیم، این نیست که در فلسفههای دیگر یا در عرفان خودآگاهی نبوده، در عرفانی که ذکر و تذکر است، مقصود این است من با اندیشهی خودم سلطان گیتی هستم. مطلب این است وگرنه مردم همیشه فکر میکردند و همه میدانستند که فکر میکنند. دکارت دارد اصل نویی را در عالم میآورد که میگوید: این عالم ازاینبهبعد مال من است، با فکر من ساخته میشود. جهان هیچوقت با فکر صرفاً بشری ساخته نمیشود؛ به این جهت تکنولوژیها بودند، ولی جهان، جهان تکنولوژیک نبود، اینگونه که علم تکنولوژیک مدار همهچیز باشد.
«میاندیشمِ» دکارت یک اصل است؛ اصل را ثابت نمیکنیم، چون باید اصول دیگری باشد تا به کمک آنها این اصل را اثبات کنیم.
صدوقیسها: حضور و غیاب
بهتر نیست به جای علم حضوری و علم حصولی بگوییم حضور و غیبت؟
در قرآن هفت، هشت بار کلمهی حاضر هست؛ یا حَضَرَ، یحضرون و... اما نوعاً در ساحت تکوین است، در قرآن دو بار مشتق آن یعنی «محضر» وارد است، حاضرون نیست؛ این نکتهای دقیق و ظریف است.
توافق بفرمایید بهتر است از تعبیر فلسفی صرفنظر کنیم و به تعبیر عرفانی حضور و غیاب رو کنیم.
دکتر معتمدی: صدق هم غریب است
چه ارزشی دارد که در ابتدای بررسی صفات انسان معتقد و مؤمن، بحث ایمان به غیب مطرح میشود؟ میخواهم از اینجا برگردم به تفاوتی که بین دو مفهوم در قصه مطرح شده است: شعبده و معجزه. شخصیت فیلم که ظاهراً به آلزایمر ناقص مبتلا و ضربهای به سرش خورده است، ظاهراً شعبدهبازی میکند و سازوکار شعبدههایش هم برملا میشود. چیزی که او نشان میدهد بخش صادقانهی وجودش است؛ معجزه در دستان اوست، صدقش را دارد نشان میدهد. این تفاوت بین معجزه و شعبده در بحث ابنعربی از خیال هم هست، میگوید یکمرتبه قوت خیال ما به جایی میرسد که خودمان چیزهایی را در ذهن خودمان میتوانیم برسازیم. یک بار قوت ساحران را پیدا میکنیم که در قرآن میگوید «یتخیر علیه»، یعنی در قوهی خیال دیگران میتوانیم تصرف بکنیم. اما در بحث از معجزه که تفاوت کار موسی با کار شعبدهبازان است، دیگر بحث تصرف در خیال نیست، بلکه در تکوین تصرف میکند؛ یعنی قوهی خیال به مرتبهای میرسد که میتواند تصرف کند و این معجزهی صدق است. در این فیلم مرد با خودش این قدرت را آورده، اما دیگران به علت ویژگیهای غفلتزدگی خودشان باز ناسازگارند؛ یعنی صدق هم غریب است. هرچند در روزگار ما گزارههای صادق پذیرفته شده و مبنای علم جدید قرار گرفته، اما مفهوم نجاتبخش و رستگاریبخش صدق از جامعه رخت بربسته است.
در این جامعه مقولهی نیهیلیسم که به بحران موجود در غرب، بعد از پذیرش اندیشهی جدید اشاره دارد و بعد از نیچه مطرح شد، با بیهودهگرایی اخلاقی خلط میشود.
دکتر داوری: شاعران همواره حتی اگر توجیه تاریخ خودشان را بکنند، پایان کار را میبینند
من به شعر و هنر اعتقاد دارم، بیشتر از آنچه به فلسفه اعتقاد دارم.
یک تاریخی در غرب شروع شده که این تاریخ علم ابژکتیو است. علم ابژکتیو یعنی علمی که میگوید بیا آزمایش کنم، ببینم چیزی که میگویی درست است یا نه. ابژکتیو به معنی عینی که در خارج وجود دارد، نیست. فیزیک علم اشیای خارجی نیست، فیزیک ریاضی است، ریاضی هم علم به مابهازاهاست، واقعیتی ندارد، ریاضی علم وهم است. بنابراین وقتی گفته میشود علم ابژکتیو، علم به واقعیت نیست. علم قدما اصلاً علم به واقعیت نبود، اتفاقاً قدما میگفتند بگذارید چیزها باشند، همانطور که هستند، باشند. آنها فلسفه را تعریف میکردند، فلسفهی نظری را تعریف میکردند: «علم به چیزهاست، چنانکه هستند» و یک نصیحت هم هست: بگذار همانطور که هستند باشند. [اما] علم جدید علم جهانساز است، علمی است که جهان را تغییر میدهد، علمی است که با اراده همراه است. اگر بگویید مسبوق به اراده است، من حرفی ندارم، میگویم مسبوق به اراده است، ارادهی جهانی که میخواهد جهان را مال خودش بکند، میخواهد جهان را چنان که درمییابد، بسازد.
من اعتقاد دارم که ما یک نسبتی داریم، حالا نمیدانیم با کجا. ما یک موجود خاصی هستیم، نه حیوانیم نه فرشتهایم. نه حیوان و نه فرشته نمیتوانند انسان باشند، اما ما میتوانیم به هر دوی آنها نزدیک بشویم، از هر دو میتوانیم بگذریم؛ یعنی هم میتوانیم از حیوان پایینتر و هم از فرشته بالاتر باشیم؛ چرا ما به چنین درجهای رسیدیم؟
ما موجودی هستیم که نه با عقل که با دانایی خودمان زندگی میکنیم و کار جهان را تجزیه میکنیم. ما زبان داریم؛ زبان به معنی چیز معرفی و کاربردی نیست. ما، ما میشویم وقتی زبان داریم؛ یعنی اگر زبان نداشتیم آنچه الآن هستیم، نبودیم. نباید فکر کرد بشر یک ماهیت ثابت دارد که این ماهیت ثابت زبان هم دارد، عقل هم دارد؛ این موجودی که میبینید با زبان اینی شده که هست، با زبان صاحب عقل شده، عقل همین زبان هست، هنر همین زبان است. ما موجودی هستیم که زبان داریم و رابطه داریم. رابطه با چه کسی داریم؟ این رابطه با دیگران خیلی مبهم و کلی است. رابطه با دیگران با چند کلمه زبان دانستن تمام نمیشود. این دیگری که با او رابطه داریم، کیست و چیست؟
زبان ظهورات دارد، یک بار در علم ظاهر میشود، زبان دقیق ریاضی که همه قبولش داریم و در آن اتفاقنظر داریم، یک بار در شعر ظاهر میشود که دقت زبان ریاضی را ندارد، به همین دلیل است که یک شعر را چند نفر به چند شکل مختلف تعبیر میکنند.
شاعران یافتی دارند که چون آن یافت را قبول نداریم، شعر را قبول نداریم و نمیدانیم که آنها هستند که به فهم و درک و دانایی ما کمک میکنند. شاعران با زمانهی خودشان بیگانه نیستند، اما چیزهایی را درک میکنند که دیگران درک نمیکنند؛ برای مثال اوج ادبیات روس در آغاز جهان متجدد است، در زمانی که تجدد در عالیترین وضع خودش بود؛ یک قرن در اروپا جنگ مهمی رخ نداده بود و دوران نظم نسبی تمدن غرب بود، اما روسیه نیهیلیسم را در همین دوره کشف میکند، میگوید این تمدن نیهیلیست است. برای همین است که روسیه غربی نشد؛ مارکسیست شد، اما غربی نشد.
جز نیچه تا حدودی، خود تمدن غرب این را درک نکرده بود، اما شاعران این را درک کرده بودند؛ شاعران روس این را درک کردند و این درک و یافت چیزی است که نمیدانیم خدا به چه کسی میدهد. از آغاز تجدد تا الآن در آثار شعری غرب یافتههایی پر از تذکر است، همواره به آدمی تذکر میدهد که چه شده است.
در «دکتر فاستوسِ» کریستوفر مارلو، دکتر فاستوس اعتقادش را نه، ایمانش را میدهد و [در عوض] علم میگیرد؛ نه علم اینکه چیزها چه هستند، بلکه علم به اینکه چگونه میشود در چیزها تصرف کرد، چگونه میشود ایجاد کرد، ساخت، طیالارض کرد و در اشیا تصرف کرد؛ فاستوس این قدرت را از شیطان خریده، فاستوسی که خدا به شیطان میگوید هرکه را بتوانی فریب بدهی فاستوس را نمیتوانی.
بعد از مدتی این علم خستهاش میکند، هیچچیز به او نمیدهد و یاد گذشته، این زندگی را برای او بیشتر تبدیل به جهنم میکند. فاستوس پشیمان میشود و باید عهدی را که با خون بسته به جا بیاورد ... تراژدی آدمی در شکستن عهد است.
شاعران همواره حتی اگر توجیه تاریخ خودشان را بکنند، پایان کار را میبینند، این دیدن پایان خیلی مهم است؛ یعنی هنر، گذشته و آینده (اول و آخر) را با هم میبیند. برعکس ادعای فیلسوفان که میگویند تشبه به الله میکنند، این شاعران و هنرمندان هستند که این کار را میکنند، حالا امکان دارد بعضی از اینها کافر باشند. اقبال لاهوری گفته بعضی هستند عقل مؤمن دارند و دل کافر و بعضی دل مؤمن دارند و عقل کافر. به نظر من دل مؤمن داشتن بهتر از عقل کافر داشتن است.
در کار هنری اول و آخر دیده میشود. هنرمندان بعد از پیامبران و اولیا نزدیکترین کسانی هستند که میتوانند تشبه به الله بکنند. در غرب شاعران این توجه به سرنوشت بشر را داشتهاند، آثار کافکا مثلاً نمونهی این توجه هستند و شروع فلسفهی مدرن و پستمدرن بیتأثیر از کارهای کافکا نبوده است.
نظر شما